اون روز تو کتابخونه داشتیم روی صندلیِ درس خوندن تندتند با استرس سگی نهار میخوردیم. من پامو داشتم از اضطراب تکون میدادم، پام خورد به پای کیمیا. گفتم اخ ببخشید پام خورد به زانوی کی؟ گفت "زانوی غم" :)))